مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

دومین سفر بابا

مانی جونم امروز بابات با یکی از دوستای دوران بچگیش که راننده هست رفت شمال. امروز که برده بودمت حموم بابات اومد و گفت که دوستش میخواد بار ببره و راننده اش نیست و گفته بیا با هم بریم هم کمکم کن هم یه صفایی میکنیم. بابات گفت برم؟ منم گفتم برو آخه ما که نمیتونیم بریم سفر چون هوا گرمه گفتم بابات بره. دیروز مامانیم اومد دم در صد هزار تومن داد و رفت آخه دیروز حقوق گرفته بود فکر کنم واسه تو ماهیانه قرار داده. امروز هم بابات گفت برو خونهء مامانیت اما من با بیقراری های تو شب راحت نیستم جایی بمونم. زنگ زدم به مامانیم یه سر اومد و  رفت تو هم همش خواب بودی. الان بابات زنگ زد گفت عمه سمیرات گفته شب میاد اینجا منم گفتم که دیگه بهش زنگ نزنه...
31 تير 1390

فراموشی

مانی جونم امروز ٥٠ روز از تولدت میگذره. هنوز به اینکه تو دلم نیستی عادت نکردم. نه بهتره بگم تو شکمم نیست آخه تو همیشه تو دل مامان میمونی. گاهی که یه کار سنگین میکنم یا کنار شعله گاز حرارت به شکمم میخوره میگم نکنه تو او تو اذیت شی اما بعد یادم میوفته که دنیا اومدی و پیشمی. مانی جونم این روزا واسه بعضی کارا وقت ندارم موهامو هر چند روز یه بار شونه میکنم آخه اصلا بازش نمیکنم چون شبا تو عزیز دلم بیداری ومن باید آماده باش باشم. روزا هم کارای دیگه. وقتی که ازت فاصله میگیرم که کارامو انجام بدم نگرانت میشم که نکنه بالا بیاری و من متوجه نشم واسه همین دائم نگات میکنم و کارم بیشتر طول میکشه اما وقتی نق میزنی و گریه میکنی میفهمم که خوبی. اینا...
26 تير 1390

خستگی

مانی جونم امروز ٤٩ روزه شدی. این چند روزه مامان تو شبانه روز یک ساعت هم نخوابیده. خیلی خسته هستم اما همه فدای یه تار موت. شبا بیقراری و روزا میخوابی اما مامان یه راه واسه مبارزه با دلپیچه هات پیدا کرده که آرومت میکنه. خیلی دوست دارم نازنینم
25 تير 1390

دل درد مامان

مانی جونم دیروز غروب رفتیم بالا و وقتی خواستیم بیاییم پایین مامانیت گفت که شام گذاشته و بمونیم. اومدم پایین تا تشک تعویض و مای بیبی واست ببرم که دیدم بابات هنوز خوابه(ساعت٢٢:١٥)بیدارش کردم اصلا متوجه نبود ما نشده بود. مامانیت مرغ ترش درست کرده بود منم که خیلی دوست دارم. عمه سمیرات یواشکی کلی رب انار ریخته بود توش و حسابی ترش شده بود. بعد از شام احساس کردم معده ام داره درد میکنه.هر چی میگذشت بد تر میشد و دیگه طاقت نداشتم و اعلام درد کردم. تا ساعت ١ بامداد بالا بودیم و بعد من و تو اومدیم خونه اما بابات داشت فیلم وفا ٢٠٠٢ رو میدید ویه ساعت بعد اومد. به لیوان نبات داغ و یه قاشق از شربت گرایپ واتر تو خوردم تا حالم بهتر شد. خیلی نگرا...
22 تير 1390

تنهایی

مانی جونم همونجور که گفتم بابات رفته بود شمال و قرار بود جمعه آخر شب برگرده. آخر شب به بابات زنگ زدم و گفت که فردا(شنبه)صبح زود حرکت میکنن. مامانیت زنگ زد و گفت واسه خواب بریم بالا اما من گفتم تنها نمیترسم. با خودم فکر کردم شاید مامانیت ناراحت بشه و بگه خونهء مامانی خودش یه شب موند اما اینجا نمیاد. وسایلت رو جمع کردم و بردمت بالا. ساعت ٢:٣٠ بود که خوابیدی. چند باری بیدار شدی و شیر خوردی. ساعت ٥ بود که باباییت پا شد نماز بخونه و چون ما تو پذیرایی بودیم و لامپ رو روشن گذاشته بودم خاموشش کرد و نمیدونست که من عمدا روشنش گذاشتم تا خاموش شد تو بیدار شدی و نق زدی مامانیت هم بیدار شد که نماز بخونه و وقتی لامپ رو خاموش دید به بابای...
19 تير 1390

سفر بابا

مانی جونم دیشب بابا با یکی از دوستاش رفت شمال البته واسه کار. دیشب ما رفتیم خونهء مامانیم و شب اونجا بودیم و غروب اومدیم خونه. یه چیز جالب بگم: دیروز قرار بود من برم پیش دکتری که زایمانم کرده بود.بابات گفت من میام با هم بریم.  ساعت 15 بهش زنگ زدم گفت یه ساعت دیگه خونه هستم.من هم یه کوچولو شیر ریختم تو شیشه تا تو اونجا گشنه نمونی ساعت 17بود که به بابات زنگ زدم که گفت من تو مغازه سر کوچه گیر افتادم. حالا موضوع از این قرار بود که کرکره مغازه دررفته و افتاده پایین و بالا نمیرفته تا زنگ زدن و کرکره ساز اومده بود ساعت19 شده بود که بابات اومد خونه و این شد که دیگه من نرفتم دکتر اما حسابی به بابات خندیدم آخه میگفت میخواسته ا...
17 تير 1390

پسر تنبل مامان

مانی جونم هر روز که بزرگتر میشی کارای جدیدتری میکنی. پسرم یه کوچولو زور میگی مثلا وقتی شیر میخوری من نباید با کسی حرف بزنم و یا بهت دست بزنم. دوست نداری کسی بهت دست بزنه و اگه کسی بهت دست بزنه غر میزنی. یکی دیگه از کارات که خیلی مامان رو اذیت میکنه آروغ نزدنت بعد از شیر خوردنه که همین باعث خواب زدگیت هم میشه.آخه کوچولوی من خیلی تنبلی به بابات رفتی بعد از غذا باید بخوابی. مامان میترسه بدون آروغ گرفتنت بخوابونت مخصوصا شبا و تو هم بعد از شیر خوردن فراوون خواب میری و تا من آروغت رو بگیرم نیم ساعت و یا حتی ٤٥ دقیقه طول میکشه و تو دوباره بیدار میشی و شیر میخوای. این کار شبانهء مامانه. الان که این پست رو میذارم تو شیرتو خوردی و من آروغت...
15 تير 1390

ترس مامان و بابا

مانی جونم یه چند روزی بود که حس کردم جای واکسنت داره ورم میکنه به بابات گفتم اما باور نکرد تا دیشب که نشونش دادم کپ کرد. امروز صبح بردیمت بهداشت تا نشون بدیم که گفت طبیعیه. از اونجا هم رفتیم پیش جراحت که جای پیخ پیخت رو ببینه که گفت خوبه و یه پماد دیگه داد. راستی یادم رفت که واست بگم بابات شنبه شب رفته بود بازی که پاش پیچ خورده بود و افتاده بود روی پاش و کلی ورم کرده حسابی عصبیم کرد اخه تو این وضعیت نوبره امروز به سختی رانندگی میکرد. فعلا من دو تا بچه دارم چون باید از بابات هم مراقبت کنم.همینو کم داشتم. اما من شکست ناپذیرم. خیلی دوست دارم و واسه راحتیت هر کاری میکنم
13 تير 1390

سایز مانی جون

مانی جونم یادم رفته بود بگم که روز یک ماهگی بردیمت بهداشت و واست تشکیل پرونده دادیم. خانم احمدی مسئول کارای تو شده.اسمشو گفتم که یادت باشه. وزنت ٤ کیلو(موقع تولد٢٤٠٠) قدت٥٣(موقع تولد٤٩) دور سرت٣٦(موقع تولد٣٤) پسرم مامان بدی نبودم چون تو کاغذی که بیمارستان داده بود نوشته بود اگه نوزاد در ماه های اول هر ماه ٥٠٠ گرم اضافه کند شیر مادر کافی بوده. عزیز دلم تو ماه اول ١٦٠٠ اضافه کردی. خوشحالم که تو این یه ماهه تونستم یه کوچولو به همه ثابت کنم که از روز اول زایمان تا الان تنها از پس کارای تو و خونه و خودم و بابات بر بیام. البته تو هم پسر خوبی بودی و مامان رو اذیت نکردی.فقط یه کوچولو کم خوابی شبانه دارم. خیلی دوست دارم و عاشقت...
10 تير 1390

صد روز دلهره

مانی جونم این موضوع مربوط به قبل از تولدته که امروز واست میگم: تقریبا صد روز قبل از تولدت رفتم خونهءمامانیم. خونه نبود و شادی گفت که با دختر داییش که یه خانم خیلی پیری بود رفته دکتر. منتظر برگشتن مامانیم موندم.وقتی اومد با اون خانم هم سلام و رو بوسی کردم و رفتم تو اتاق که مامانیم اومدو بهم گفت که دختر داییش سرطان داشته و عمل کرده و از خوزستان اومده اینجا واسه رادیو تراپی. مامانیم گفت که میره زیر اشعه تا اینو گفت کپ کردم و گفتم چرا زود تر نگفتی که من نرم نزدیکش مامانیم گفت حواسم نبودو البته دکتر هم نگفت که به زن باردار نزدیک نشه. زنگ زدم ١١٥ و پرسیدم که اونا هم گفتن که خطرناکه و نباید نزدیک بشی. داشتم دق میکردم زنگ زدم به دکتر خودم ...
7 تير 1390
1